جلسه نمایندگان دیوونه ‌خونه‌های شهر

0
داستان زیر منتخبی از سری داستان‌های به ‌هم پیوسته با نام “عاقل‌ترین دیوانه” است که امیدوارم مورد توجه شما قرار گیرد.

جلسه نمایندگان دیوونه خونه‌های شهر

امروز قرار بود اولین جلسه نمایندگان دیوونه خونه‌های شهر، ساعت 8 صبح در دیوونه خونه مرکزی برگزار شود. در نتیجه صبح اول وقت از خواب بیدار شدم تا خود را به موقع به جلسه برسانم. حدود ساعت 7:30 صبح خودم را به جلوی در دیوونه خونه مرکزی رساندم ولی در ورودی هنوز بسته بود. در نتیجه تصمیم گرفتم تا در پارک کنار دیوونه خونه کمی قدم بزنم. دلشوره عجیبی داشتم و همش به بچه‌های دیوونه خونه خودمان فکر می‌کردم. از بس تو این فکرها بودم اصلا نفهمیدم زمان چه طور گذشت. نگاهی به ساعتم انداختم. ساعت 8:30 شده بود.
سریع خودم را به جلوی در ورودی دیوونه خونه رساندم ولی هنوز در ورودی بسته بود. بعد از چند دقیقه انتظار، بالاخره  طاقتم تمام شد و مجبور شدم زنگ در دیوونه خونه مرکزی را بزنم. چند لحظه بعد سرایدار دیوونه خونه مرکزی در حالی که چشمانش را می‌مالید در را باز کرد و گفت: «چیه این وقت روز مزاحم شدی؟!» من در جوابش گفتم: «ببخشید، شرمنده، نمی‌خواستم مزاحم خواب شما بشم. آخه قرار بود امروز ساعت 8  تو اینجا جلسه‌ای برگزار بشه» آقای سرایدار نیشخندی زد  و گفت: «بابا دلت خوشه‌ها، نکنه تازه نماینده شدی؟!» من سرم را به علامت تائید پایین آوردم و گفتم: «آره، چه طور مگه؟!» سرایدار در حالی که دهن دره می‌کرد، گفت: «بابا اینا خیلی زود بیان ساعت 9 میان. اصلا شایدم نیومدن! حالا این دفعه اشکالی نداره بیا تو ولی دفعه بعد حواست جمع باشه که اینقدر زود نیای.» سرایدار محترم من را به طرف اتاق جلسه راهنمایی کرد و گفت: «همین جا بشین الان بر می‌گردم.» چند دقیقه بعد آقای سرایدار کلی شیرینی، میوه و آجیل را گذاشت روی میز و رو به من کرد و گفت: «مشغول شو تا بقیه بیان!» من پیش خودم فکر می‌کردم که کل نمایندگان پنج تا باشند ولی با این همه تدارک فکر کنم حداقل پنجاه نفری بشوند! مدتی را به نگاه کردن به در و دیوار سپری کردم. بالاخره ساعت 9 یک نفر وارد اتاق شد. سرم را که برگرداندم، آقای بازرس را دیدم که چند وقت پیش به دیوونه خونه ما آمده بود. آقای بازرس با قیافه خواب‌آلوده گفت: «سلام، من مدیرزاده هستم، نماینده دیوونه خونه مرکزی، شما هم باید آقای مظلومیان نماینده دیوونه خونه شرقی باشید، درسته؟» من در حالی که متعجب شده بودم، گفتم: «بله، ولی شما مگه بازرس نبودید؟» آقای مدیرزاده گفت: «بَه، کجای کاری. من با حفظ سمت پنج تا منصب دیگه هم دارم! اونم تازه واسه شروع کار!» در این لحظه سه نماینده دیگر نیز وارد اتاق شدند و در حالی که با هم خوش و بش می‌کردند روی صندلی‌ها نشستند. آقای مدیرزاده یکی یکی آنها را بدین شکل به من معرفی کرد: «آقای دکتر گشادورزیان نماینده دیوونه خونه شمالی، آقای دکتر تازه به دوران، نماینده دیوونه خونه غربی و آقای تنگدستیان، نماینده دیوونه خونه جنوبی.» بعد رو به من کرد و گفت: «اینم آقای مظلومیان، نماینده دیوونه خونه شرقیه که اولین باره به این سمت منصوب میشه.» در این لحظه همه حضار به غیر از آقای تنگدستیان نیشخندی به من تحویل دادند. آقای مدیرزاده گفت: «همکاران گرامی فعلا مشغول شید تا بعد ببینیم چی میشه!» با گفتن این سخن گوهربار همه نمایندگان شروع کردند به خوردن میوه و شیرینی و آجیل! من با نگرانی گفتم: «ببخشیدا، ولی فکر نمی‌کنید یه ساعت از وقت جلسه گذشته ولی ما هنوز هیچ کاری نکردیم؟!» آقای مدیرزاده با کمال خونسردی گفت: «رئیس این جلسه منم، پس هر کاری من بگم باید بقیه هم انجام بِدَن. اگه ناراحتی می‌تونی دیگه نیای!» من که از این حرف خیلی جا خورده بودم، گفتم: «من برای حل مشکلات بچه‌های دیوونه خونه اومدم اینجا. پس تا آخرش هم می‌مونم.» آقای گشادورزیان گفت: «مگه بچه‌های دیوونه خونه مشکلی هم دارن؟!» من با عصبانیت گفتم: «مثلا بچه‌های ما امکان ازدواج ندارن، امکان تحصیل ندارن، امکان مسافرت ندارن، محلی برای اظهار نظر ندارن، مشکل خدمت سربازی دارن و خیلی چیزهای دیگه!» آقای تازه به دوران در حالی که دهانش کاملا پر بود گفت: «اووو، در عوض چند تا نماینده دارن به این خوبی، خُب این به اون دَر!» در این لحظه من دیگر نمی‌دانستم چه بگویم. این جر و بحث‌ها به جایی نرسید و ساعت شد یازده. آقای تنگدستیان گفت: «خُب، حالا امروز به خاطر آقای مظلومیان هم که شده بریم سر اصل مطلب و حداقل یه موضوع رو بررسی کنیم.» بقیه نمایندگان به آقای تنگدستیان چپ چپ نگاه کردند. آقای مدیرزاده گفت: «واسه ما مهم نیست موضوع چی باشه، خودتون هر موضوعی رو دلتون می‌خواد انتخاب کنید!» من سریع گفتم: «به نظر من بحث امروز در مورد مشکلات خدمت سربازی بچه‌های دیوونه خونه باشه بهتره.» آقای گشادورزیان گفت: «خدمت خیلی هم خوبه، اصلا اگه دست من بود همه بچه‌های دیوونه خونه رو می‌فرستادم خدمت تا از دستشون راحت بشم!» نگاهی غضبناک به آقای گشادورزیان انداختم و گفتم: «شما خودتون کجا خدمت کردید؟» آقای گشادورزیان گفت: «اون موقع من خدمتم رو خریدم!» من که تازه داشت دوزاریم می‌افتاد رو به بقیه کردم و گفتم: «اصلا شماها کدومتون رفتید خدمت؟!» همه هاج و واج من را نگاه کردند. در این میان فقط آقای تنگدستیان گفت: «من دو بار رفتم خدمت! دفعه اول که رفته بودم، پرونده‌ام رو گم کردن، به خاطر همین هم دوباره منو فرستادن خدمت!» بعد از شنیدن این موضوع رو به نمایندگان دیگر کردم و گفتم: «حالا خودتون هیچی، فَک و فامیل‌هاتون که رفتن خدمت؟» این بار نیز همه به غیر از آقای تنگدستیان جواب منفی دادند! آقای تازه به دوران گفت: «واسه همه‌شون معافیت پزشکی گرفتیم!» در حالی که شاخ‌هایم در حال جوانه زدن بود، گفتم: «مگه میشه همشون مشکل پزشکی داشته باشن؟!» آقای مدیرزاده با عصبانیت گفت: «پس ما اینجا چی کاره ایم! برگ چغندر که نیستیم! بالاخره اگه ما دست فک و فامیل رو نگیریم، کی بگیره؟! اصلا این بحث‌ها چیه می‌کنین. ما که نمی‌تونیم به همه بچه‌های دیوونه خونه معافیت پزشکی بدیم، اونوقت زود چوب خطمون پر میشه و مجبور میشیم شرمنده دوستان و آشنایان بشیم! اصلا از بچه‌های دیوونه خونه هر کسی که می‌خواد خدمت نره، پول بده بخره! این وسط ما هم یه پورسانتی می‌گیریم! خوب شد؟!» بعد از گفتن این حرف‌ها نیش آقای گشادورزیان و آقای تازه به دوران تا بناگوش باز شد! آقای تنگدستیان گفت: « متاسفانه یا خوشبختانه خرید خدمت رو برداشتن، پس این کار عملی نیست.» آقای تازه به دوران گفت: «من یه پیشنهاد دارم که علاوه بر حل مشکل خدمت بچه‌های دیوونه خونه، مشکل اشتغالشون رو هم حل می‌کنه! ببینید، به نظر من چون الان کسی نمیتونه خدمت خودش رو بخره، در عوض این پولی رو که قبلا برای خرید خدمت به جای دیگه‌ای می‌داده، الان بده به این بچه‌های ما و اون بچه‌هایی که داوطلب هستن به جای اون شخص برن خدمت و اون پول رو بابت این کارشون بگیرن! این وسط هم یه چیزی گیر ما میاد!» آقای مدیرزاده در جا گفت: «این پیشنهاد خوبیه، تصویب شد!» سپس از جایش بلند شد و گفت: «جلسه امروز تموم شد، خداحافظ!» من در حالی که شاخ‌هایم کاملا در آمده بود، گفتم: «شما که هنوز رای‌گیری نکردید. پس چه طور میگید تصویب شد؟!» آقای مدیرزاده گفت: «احتیاج به رای‌گیری نیست چون همیشه نظر من و آقای گشادورزیان و آقای تازه به دوران یکیست. در نتیجه ما همیشه حداکثر آرا رو داریم!» بعد از گفتن این حرف هر سه نماینده محترم اتاق را ترک کردند. آقای تنگدستیان به آرامی از جایش بلند شد و رو به من کرد و گفت: «تو تازه اومدی، خیلی چیزا رو هنوز نمی‌دونی. این چیزا اینجا عادیه، خودت رو زیاد خسته نکن چون هیچ فایده‌ای نداره!» این را گفت و رفت. با اتفاقاتی که امروز افتاد من تازه فهمیدم که بچه‌های دیوونه خونه چه مسئولیت سنگینی را به عهده من گذاشته‌اند و متوجه شدم چه راه درازی را برای حمایت و حل مشکلات بچه‌های دیوونه خونه در پیش رو دارم.
اشتراک گذاری

درباره نویسنده

فرهاد ناجی

فرهاد ناجی متولد سال 1362 هجری شمسی است که یکی از طنزنویسان فعال کشور می‌باشد. ایشان در جشنواره‌های مختلف طنزپردازی رتبه‌های برتر را کسب نموده‌اند که از جمله آن‌ها می‌توان به کسب رتبه اول در هفتمین جشنواره سراسری طنز مکتوب اشاره کرد. فرهاد ناجی مولف چند کتاب در حوزه طنز می‌باشد که عبارتند از: یادداشت‌های یک افسر وظیفه، عاقل‌ترین دیوانه، پیشنهادات اینجانب و گوسفندها به بهشت نمی‌روند. یکی از نکات قابل نقد در موسسات فرهنگی ما بحث حق التالیف و حق التحریر می‌باشد که در حال حاضر نه تنها دستمزدی به نویسندگان پرداخت نمی‌گردد بلکه دریافت پول در ازا چاپ دست‌نوشته‌ها به یک گزینه تبدیل شده است. زمانی که یک نویسنده نتواند ساده‌ترین نیازهای مادی خود را تامین نماید، تداوم روند قبلی نمی‌تواند فرهیخته بسازد! آقای فرهاد ناجی دارای تحصیلات آکادمیک در رشته پول‌ساز و کاربردی کامپیوتر و آی‌تی می‌باشد تا بتواند به سادگی سخن بگوید!

یک پاسخ قرار دهید